پدر! دلم برات تنگ شده

پدر! گرچه خانه ما از آینه نبود؛ اما خسته‏ ترین مهربانی عالم، در آینه چشمان مردانه‏ ات، کودکی‏ هایم را بدرقه کرد، تا امروز به معنای تو برسم. می‏خواهم بگویم، ببخش اگر پای تک درخت حیاط مان، پنهانی، غصه‏ هایی را خوردی که مال تو نبودند.

ببخش اگر ناخن‏ های ضرب‏ دیده ‏ات را ندیدم که لای درهای بسته روزگار، مانده بود و ببخش اگر همیشه، پیش از رسیدن تو، خواب بودم؛ اما امروز، بیدارتر از همیشه، آمده ‏ام تا به جای آویختن بر شانه تو، بوسه بر بلندای پیشانی‏ات بزنم. سایه ‏ات کم مباد ای پدرم.

آن روزها، سایه ‏ات آن‏قدر بزرگ بود که وقتی می‏ ایستادی، همه چیز را فرا می ‏گرفت؛ اما امروز، ضلع شرقی نیمکت‏ های غروب، لرزش دستانت را در امتداد عصایی چوبی می ‏ریزد.

دلم می‏ خواهد به یک‏باره، تمام بغض تو را فریاد کنم. ساعت جیبی‏ ات را که نگاه می‏ کنی، یادم می ‏آید که وقت غنچه ‏ها تنگ شده؛ درست مثل دل من برای تو. این، تصادف قشنگی است که امروز در تقویم، کلمات هم‏ معنی، کنار هم چیده شده ‏اند. یعنی در دائرة المعارف عشق، پدر، ترجمه آقام است. آقاجان دلم برات تنگ شده حسابی.

موضوع انشاء: یک لقمه نان حلال‎

نان حلال خیلی خیلی خوب است. من نان حلال را خیلی دوست دارم. ما باید همیشه دنبال نان حلال باشیم. مثل آقا تقی. آقاتقی یک ماست‌بندی دارد. او همیشه پولِ آبِ مغازه را سر وقت می‌دهد تا آبی که در شیرها می‌ریزد و ماست می‌بندد حلال باشد. آقا تقی می‌گوید: آدم باید یک لقمه نان حلال به زن و بچه‌اش بدهد تا فردا که سرش را گذاشت روی زمین و عمرش تمام شد، پشت سرش بد و بیراه نباشد.

دایی من کارمند یک شرکت است. او می‌گوید: تا مطمئن نشوم که ارباب رجوع از ته دل راضی شده، از او رشوه نمی‌گیرم. آدم باید دنبال نان حلال باشد. دایی‌ام می‌گوید: من ارباب رجوع را مجبور می‌کنم قسم بخورد که راضی است و بعد رشوه می‌گیرم.

عموی من یک غذاخوری دارد. عمو همیشه حواسش است که غذای خوبی به مردم بدهد. او می‌گوید: در غذاخوری ما از گوشت حیوانات پیر استفاده نمی‌شود و هر چه ذبح می‌کنیم کره الاغ است که گوشتش تُرد و تازه است و کبابش خوب در می‌آید. او حتما چک می‌کند که کره الاغ‌ها سالم باشند وگرنه آن‌ها را ذبح نمی‌کند. عمویم می‌گوید: ارزش یک لقمه نان حلال از همه‌ی پول‌های دنیا بیشتر است! آدم باید حلال و حروم نکند. عمو می‌گوید: تا پول آدم حلال نباشد، برکت نمی‌کند. پول حرام بی‌برکت است.

من فکر می‌کنم پدر من پولش حرام است؛ چون هیچ‌وقت برکت ندارد و همیشه وسط برج کم می‌آورد. تازه یارانه‌ها را خرج می‌کند و پول آب و برق و گاز را نداریم که بدهیم. ماه قبل گاز ما را قطع کردند چون پولش را نداده بودیم. دیشب می‌خواستم به پدرم بگویم: اگر دنبال یک لقمه نان حلال بودی، پول ما برکت می‌کرد و همیشه پول داشتیم؛ اما جرأت نکردم. ای کاش پدر من هم آدم حلال خوری بود.

دکتر کامپیوتری

یارو دستش پیچ می خوره، منتها تنبلیش میاد بره دکتر نشونش بده. دستش یه مدت همینجور درد می کرده، تا یه روز رفیقش بهش میگه: این داروخونه ی سر کوچه یه کامپیوتر آورده که صد تومن می گیره، همون لحظه هر مرضی رو تشخیص میده!

یارو پیشِ خودش میگه: خوب دیگه صد تومن که پولی نیست، بریم ببینیم چه جوریاس! میره اونجا، می بینه یه دستگاه گذاشتن، جلوش یه شکاف داره، روش نوشته: لطفا اسکناس صد تومانی وارد کنید. یارو صد تومنی رو میذاره، یهو یه چیزه قیف مانند میاد بیرون، میگه: نمونه ادرار! طرف هم با خجالت قیفُ می بره پُر می کنه و میاره!

بعد از دو سه دقیقه، کامپیوتره یه تیکه کاغذ میده بیرون که روش نوشته بوده: یکی از تاندن های دست شما پاره شده، باید یه هفته ببندینش و باهاش کار سنگین نکنید تا خوب شه! یارو کف می کنه که این لامصب اینهمه چیزُ چطور از یکم ادرار فهمیده؟ خلاصه کرمش می گیره که ببینه میشه گولش زد یا نه!

فرداش یه شیشه مربا ورمیداره، تا نصف توش آبِ شیر میریزه، بعد میده سگش توش جیش کنه، یه دونه از آدامسای دخترشُ هم میندازه توش، یه معجون درست می کنه، بعدم میره همون داروخونه، معجونش رو میریزه به جای نمونه ادرار!

کامپیوتره یه 15 دقیقه قیژقیژ و دلنگ دلونگ می کنه، بعد یه کاغد چاپ میکنه میده بیرون که روش نوشته بوده: آبِ شیرتون آهک داره، باید لوله کش بیارید درستش کنه ... سگت قلبش ناراحته، همین روزها تموم میکنه ... دخترت حامله س، باید بری خِرِ پسره طبقه پایینی رو بگیری ... در ضمن، اگه بخوای همینجوری شیشه مرباهای سنگین سنگین بلند کنی، تاندن دستت هیچ وقت خوب نمیشه!

فهمــیده ام که ...

- فهمــیده ام که هیچ وقت نباید وقتی دستت تو جیبته روی یخ راه بری
- فهمــیده ام که وقتی گرسنه ام نباید به سوپر مارکت بروم
- فهمــیده ام که می شود دو نفر دقیقا به یک چیز نگاه کنند ولی دو چیز کاملا متفاوت ببینند.
- فهمــیده ام که وقتی مامانم میگه "حالا باشه تا بعد” این یعنی "نه”.
- فهمــیده ام که من نمی تونم سراغ گردگیری میزی که آلبوم عکس ها روی آن است بروم و مشغول تماشای عکس ها نشوم.
- فهمــیده ام که بیش تر چیزهای که باعث نگرانی من می شوند هرگز اتفاق نمی افتند.
- فهمــیده ام که اگر عاشق انجام کاری باشم، آن را به نحو احسن انجام می دهم.
- فهمــیده ام که اغلب مردم با چنان عجله و شتابی به سوی داشتن یک "زندگی خوب” حرکت می کنند که از کنار آن رد می شوند.
- فهمــیده ام که وقتی من خیلی عجله داشته باشم ، نفر جلوی من اصلا عجله ندارد.
- فهمــیده ام که بیش ترین زمانی که به مرخصی احتیاج دارم زمانی است که از تعطیلات برگشته ام.
- فهمــیده ام که مدیریت یعنی: ایجاد یک مشکل – رفع همان مشکل و اعلام رفع مشکل به همه.
- فهمــیده ام که اگر دنبال چیزی بروی بدست نمی آوری باید آزادش بگذاری تا به سراغت بیاید.
- فهمــیده ام که در زندگی باید برای رسیدن به اهدافم تلاش کنم ولی نتیجه را به خواست خدا بسپارم و شکایت نکنم.
- فهمــیده ام که عاشق نبودن گناه است.
- فهمــیده ام هر چیز خوب در زندگی یا غیر قانونی است و یا غیر اخلاقی و یا چاق کننده.
- فهمــیده ام مبارزه در زندگی برای خواسته هایت زیباست اما تنها در کنار کسانی که دوستشان داری و دوستت دارند!
- فهمــیده ام هر کسى مسئول خودش هست، هرکسى تو قبر خودش میخوابه، من باید آدم درستى باشم.
- فهمــیده ام که وقتی طرف مقابل داد میزند صدایش به گوشم نمیرسد بلکه از ان رد می شود.
- فهمــیده ام هرکس فقط و فقط به فکر خودشه، مرد واقعی اونه که همیشه و در همه حال به شریکش هم فکر کنه بی منت.
- فهمــیده ام برای بدست آوردن چیزی که تا بحال نداشتی باید بری کاری رو انجام بدی که تا بحال انجامش نداده بودی!
- فهمــیده ام همه چی رو با هم نمیشه داشت گاهی عشق، گاهی پول، گاهی آرامش