پدر و مادر به این میگن

مرد جوانی نزد پدر خود رفت و به او گفت:
- می خواهم ازدواج کنم. پدر خوشحال شد و پرسید:
- نام دختر چیست؟
مرد جوان گفت:
- نامش سامانتا است و در محله ما زندگی می کند.
پدر ناراحت شد. صورت در هم کشید و گفت:
- من متاسفم به جهت  این حرف که می زنم. اما تو نمی توانی با این دختر ازدواج  کنی چون او خواهر توست.
خواهش می کنم از این موضوع چیزی به مادرت نگو.
مرد جوان نام سه دختر دیگر را  آورد ولی جواب پدر برای هر کدام از آنها همین بود.
با  ناراحتی نزد مادر خود رفت و گفت:
- مادر من می خواهم ازدواج کنم اما نام هر دختری را می آورم پدر می گوید که او خواهر توست! و نباید به تو بگویم.
مادرش لبخند زد و گفت:   
- نگران نباش پسرم. تو با هر یک از این دخترها که خواستی می توانی ازدواج کنی. چون تو پسر او نیستی ...!

همیشه با تو

با تو بوده ام، همیشه و در همه جا
با تو نفس کشیده ام، با چشمان تو دیده ام
مرا از تو گریزی نیست
چنانکه جسم را از روح و زمین را از آسمان و درخت را از آفتاب
تو دلیل من برای حیات بودی و هستی
و چنان با این دلیل زیسته ام که باور کرده ام
علت بودن من تو هستی
پاسخ من به آغاز و پایان زندگی این است

خیال بوسه

خیال بوسه ای که اینجا
جا گذاشتی اش
بر لبانم سنگینی می کند
به خاک می افتم در مقابلت
فکر می کنی چیز دیگری هم
برای باختن دارم هنوز؟

افسوس

هر شعر
گریز از یک گناه بود
هر فریاد
گریز از یک درد
و هر عشق
گریز از یک تنهایی عمیق
افسوس که تو
هیچ گریزگاهی نداشتی