هر شعر
گریز از یک گناه بود
هر فریاد
گریز از یک درد
و هر عشق
گریز از یک تنهایی عمیق
افسوس که تو
هیچ گریزگاهی نداشتی
میدونم محاله با تو بودنو به تو رسیدن
میدونم که خیلی سخته دیگه خوابتو ندیدن
رفتنت مثل یه کابوس زندگیم مثل یه خوابه
تو کویر آرزوهام تو رو داشتن یه سرابه
رفتنی میره یه روزی من از اول می دونستم
کاش نمی شدم خرابت کاش می شد کاش میتونستم
تو بدون تا ته جاده یه کسی چشماش به راهه
اونی که مثل یه پاییز تک و تنها بی پناهه
از دریا پرسیدم: که این امواج دیوانه تو از کرانه ها چه می خواهند؟
چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟
دریا در مقابل سوالم گریست! امواج هم گریستند ...
آن وقت دریا گفت: که طعمه مرگ تنها آدم ها نیستند امواج هم مانند آدم ها می میرند و این امواج زنده هستند که لاشه امواج مرده را شیون کنان به گورستان سواحل خاموش می سپارند!