افسوس

هر شعر
گریز از یک گناه بود
هر فریاد
گریز از یک درد
و هر عشق
گریز از یک تنهایی عمیق
افسوس که تو
هیچ گریزگاهی نداشتی

تک و تنها

میدونم محاله با تو بودنو به تو رسیدن
میدونم که خیلی سخته دیگه خوابتو ندیدن
رفتنت مثل یه کابوس زندگیم مثل یه خوابه
تو کویر آرزوهام تو رو داشتن یه سرابه
رفتنی میره یه روزی من از اول می دونستم
کاش نمی شدم خرابت کاش می شد کاش میتونستم
تو بدون تا ته جاده یه کسی چشماش به راهه
اونی که مثل یه پاییز تک و تنها بی پناهه

آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم

ماهی
من فکر می کنم
هرگز نبوده قلب من
این گونه
گرم و سرخ:
احساس می کنم
در بدترین دقایق این شام مرگزای
چندین هزار چشمه خورشید
در دلم
می جوشد از یقین؛
احساس می کنم
در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
چندین هزار جنگل شاداب
ناگهان
می روید از زمین.
آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
در برکه های آینه لغزیده تو به تو!
من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق؛
از برکه های آینه راهی به من بجو!
من فکر می کنم
هرگز نبوده
دست من
این سان بزرگ و شاد:
احساس می کنم
در چشم من
به آبشر اشک سرخگون
خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛
احساس می کنم
در هر رگم
به تپش قلب من
کنون
بیدار باش قافله ئی می زند جرس.
آمد شبی برهنه ام از در
چو روح آب
در سینه اش
دو ماهی و در دستش آینه
گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.
من بانگ بر گشیدم از آستان یاس:
(آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!)
احمد شاملو

امواج دیوانه

از دریا پرسیدم: که این امواج دیوانه تو از کرانه ها چه می خواهند؟
چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟
دریا در مقابل سوالم گریست! امواج هم گریستند ...
آن وقت دریا گفت: که طعمه مرگ تنها آدم ها نیستند امواج هم مانند آدم ها می میرند و این امواج زنده هستند که لاشه امواج مرده را شیون کنان به گورستان سواحل خاموش می سپارند!