امواج دیوانه

از دریا پرسیدم: که این امواج دیوانه تو از کرانه ها چه می خواهند؟
چرا اینان پریشان و در به در سر بر کرانه های از همه جا بی خبر می زنند؟
دریا در مقابل سوالم گریست! امواج هم گریستند ...
آن وقت دریا گفت: که طعمه مرگ تنها آدم ها نیستند امواج هم مانند آدم ها می میرند و این امواج زنده هستند که لاشه امواج مرده را شیون کنان به گورستان سواحل خاموش می سپارند!

وقتی تمام عالم را قفس می بینم

وقتی دلم به درد میاد و کسی نیست به حرفهایم گوش کند
وقتی تمام غم های عالم در دلم نشسته است
وقتی احساس می کنم درد مندترین انسان عالمم
وقتی تمام عزیزانم با من غریبه می شوند
و کسی نیست که حرمت اشک های نیمه شبم را حفظ کند
وقتی تمام عالم را قفس می بینم
بی اختیار از کنار آنهایی که دوستشان دارم
بی تفاوت می گذرم

دلتنگی

تنگ غروب است
و دلتنگی
بسان حزن گویای حیاط مدرسه ای تعطیل
روح را
به سوی غربت مجهولی می خواند
و هزاران کلام ناگفته
در هجوم یادها
به یک آه ... بدل می شود
تا شمع گونه
از فراز خویش
فرود اید

اعجاز ما

اما...
اعجاز ما همین است:
ما عشق را به مدرسه بردیم
در امتداد راهرویی کوتاه
در آن کتابخانه کوچک
تا باز این کتاب قدیمی را
که از کتابخانه امانت گرفته ایم
یعنی همین کتاب اشارات را
با هم یکی دو لحظه بخوانیم
ما بی صدا مطالعه می کردی
اما کتاب را ورق می زدیم
تنها
گاهی به هم نگاهی
ناگاه
انگشت های هیس!
ما را
از هر طرف نشانه گرفتند
انگار
غوغای چشم های من و تو
سکوت را
در آن کتابخانه رعایت نکرده بود!